وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِينَ +++✿+++ محمد : نور دلیل تاریکی بود و سکوت دلیل خلوت ؛تنها عشق بی دلیل بود که تو دلیل آن شدی! +++✿+++ شیدا :محمدمـ ! جایگاه همیشگی تو قلب منه ، اگه صدف قلبم لایق مروارید وجودت باشه !
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
از روز چهارشنبه من و محمد باهم هستیم... سه روز و سه شب زیبا و دوست داشتنی... خیلی خیلی بهمون خوش گذشت... روز پنجشنبه بعد از اتمام ساعت کاری، با محمد جونم رفتیم بیرون ناهار خوردیم... خیلی خوش گذشت... همون رستوران کاروان... و همون نارنج پلو خوشمزه همیشگی... کاش بتونم یه روز مثل همین نارنج پلو رو بپزم... بعد از خوردن ناهار چون محمد با یه نفر توی شرکت قرار داشت باهم رفتیم دم شرکتش... اون رفت بالا و من پایین تو ماشین منتظر نشستم... اما انتظارم خیلی طول کشید... انقدر که چند دفعه خوابم برد... فکر کنم یه ساعت بعد بود که محمد با خوشحالی در حالی که کیف لپ تاپش روی دوشش بود اومد پایین... در رو باز کرد... و اول از همه معذرت خواهی کرد که دیر کرده... اما وقتی علتش و گفت همه اون انتظارات از بین رفت و جاشو خوشحالی پر کرد.. آخه محمد تونسته بود اون کاری رو که از دست داده بود دوباره بگیره...
خیلی خوشحال شدم، همه تنم درد میکرد اما از دست خوشحالی بهش فکر نمیکردم... علت درد بدنم هم سرماخوردگی بود... وقتی ماشین و روشن کرد تصمیم گرفتیم بریم بازار و یه ژاکت واسه خودمون بگیریم... اما هنوز نماز نخونده بودیم و من کمی عجله داشتم، تو راه مادر زنگ زد و گفت که سوغاتی ها خونه مونده، اونا رو به دست حاجی برسونید که ببره ایران... ما هم که بهونه پیدا کردیم برگشتیم طرف خونه، مادر نبود و رفته بود ناودان بخره چون فرداش که جمعه بود گلکاری داشتیم... وضو گرفتم و سوغاتی ها رو برداشتم و راه افتادیم... تو راه یه جا وایستاد چون علی یاور کارش داشت، بعدش راه افتادیم طرف زیارت که اونجا نمازمون رو بخونیم... اما تو راه انقدر سرم و بدنم درد گرفته بود که محمد گفت بریم یه سر دکتر و یه آمپول بزن بعدش میریم زیارت... خوشحال شدم چون وافعا حالم داشت بدتر میشد... دکتر 9تا آمپول داد و یه کپسول... دوتا آمپول زدم و بعدش یه کمی بهتر شدم...
راه افتادیم رفتیم سخی... توی صحن صدای دعای عهد پیچیده بود... همون دعایی که هردومون خیلی دوست داریم... نماز و که خوندیم طرف گلبهار رفتیم... وقتی اونجا رسیدیم خورشید داشت غروب میکرد... تمام طبقاتش و گشتیم اما اصلا ژاکت پاییزی نیومده بود داخل دکانا... واسه همین دست خالی برگشتیم... تو راه یه آب انار خوردیم که خیلی مزه داد، و انار هم خریدیم، محمد زنگ زد ببینه حاجی کجاست... خونه شریکش بود، بخاطر همین یه سر اونجا رفتیم... وقتی رسیدیم به محمد گفتم تو برو سوغاتی ها رو بده و بیا... اما یه دفعه دیدم بابا هم اونجاست... خیلی تعجب کردم، محمد سوغاتی ها رو برد و بعدش چون بابا میخواست علی یاور و مادربزرگ محمد و همراه حاجی صبح برسونه فرودگاه، ماشین و ازمون گرفت... و به ما گفت صبح باید ساعت 4 خونه برید که قرآن خونا همه صبح زود میان...
مونده بودیم تو اون تاریکی شب بدون چراغ قوه چطور بریم خونه... بلاخره یه جوری با زحمت رسیدیم خیابون اصلی و پیاده راه افتادیم طرف خونه... پلاستیک انارها هم دست محمد بود، تو راه هی میگفتیم و میخندیدیم... صدای ماشینا و موتورا خیلی بلند بود... یه دفعه نزدیکی های خونه که رسیدیم محمد برگشت عقبش و نگاه کرد... و بله........ نصف انارا از پلاستیک که سوراخ بوده افتاده بوده بیرون... انقدر خندیدیم که نگو... تا خود خونه رو فقط خندیدیم... وقتی خونه رسیدیم، نه من گشنه بودم نه محمد....تقریبا سیر سیر بودیم و اصلا اشتهای شام و نداشتیم، بخاطر همین رختخواب و پهن کردم و رفتیم اون یکی اتاق، یه تاپ و یه دامن مشکی پوشیدم و موهامو باز کردم، آخه محمد دوست داره موهای من همیشه باز باشه... بعدش هم هردو رفتیم زیرپتو... خیلی سرد بود... محکم بغلش کرده بودم تا گرم بشم... لبامو با دهنش گرفت و بوسید اما تا خواستم گردنش و ببوسم، نذاشت و گفت عزیز فردا صبح زود باید بریم خونه، اگه الان شیطونی کنیم صبح کسل میریم و نمیتونیم کار کنیم، با اینکه کمی ناراحت شدم اما حرفش منطقی بود، تو بغلش راحت راحت خوابیدم، انقدر راحت که نفهمیدم کی اذان صبح و داد، بعد از خوندن نماز صبح، ساعت 5 بود که راه افتادیم طرف خونه، سرد بود... واسه همین یه پالتو پوشیدم، محمد هم همه ش میگفت با این پالتو چقدر ناز شدی... وقتی رسیدیم با اینکه فکر میکردم دیر شده اما به موقع رسیده بودیم، سریع لباسامو عوض کردم و به مادر کمک کردم خرماها و بسراق ها رو تو بشقاب بچینه... کم کم نجیبه و زهرا هم اومدن، اما من و مادر کارا رو تقریبا تموم کرده بودیم،
قرآن خونا اومدن و قرآن و ختم کردن، بعدش صبحانه بهشون دادیم، وقتی رفتن، مادر راضی و خوشحال اومد آشپزخونه و شروع کردیم خندیدن، صبر کردیم تا بابا از فرودگاه برگرده، وقتی برگشت همه باهم صبحانه رو خوردیم، بابا هم همه ش شوخی میکرد، تو اون لحظه با خودم گفتم: یه چند ماه دیگه قراره واسه همیشه صبحانه رو همینجا بخورم، چه احساسی دارم؟ و بعد دیدم راحتم، با این تفاوت که کمی طول میکشه... قبلا فکر میکردم پدر و بیشتر از مادر دوست دارم اما حالا میبینم مادر و بیشتر دوست دارم، خنده هاش خیلی قشنگه، بعد از خوردن صبحانه بخاطر گلکارا برگشتیم خونه ما... دایی همراه کارگرا کار و شروع کرده بودن، من و محمد هم داخل خونه رفتیم و سایه بان و گفتیم که آمپول منو بزنه، بعد از زدن آمپول، خیلی بیحال شدم، رفتم اون یکی اتاق و خوابیدم، نمیدونم ساعت چند بود که مادر صدا کرد بیدار شو که مهمون اومده، منم چون حالم خوب نبود رفتم تو اون یکی اتاق کوچیکه دراز کشیدم، که محمد جونم اومد و یه تشک و پتو برام آورد... که سرماخوردگیم بیشتر نشه... الهی قربونش برم که انقدر به فکرمه...
ظهر شد و محمد بیدارم کرد تا ناهار بخورم اما دکتر از چرب منع کرده بود و نمیتونستم اون غذای لذیذ و بخورم، یه کمی برنج با گوجه خوردم و دوباره دواهامو خوردم و اینبار من و محمد هردو رفتیم اون اتاق کوچیکه و خوابیدیم، البته خوابمون نبرد، ده دقیقه بعد واسه محمد زنگ اومد و اون مجبور شد بره... گفت یک و نیم ساعت بعد میاد اما دلم براش تنگ میشد،بهش گفتم نرو اما گفت زود میاد وقتی رفت منم خوابم برد... تا ساعت 3:30... واقعا حالم خوب نبود... ساعت 3:30 بیدار شدم و وضو گرفتم و نماز خوندم، همون موقع محمد اومد، بدبختی دل درد گرفته بودم، درست همون موقع بابا و مامان محمد هم اومدن همراه ابراهیم که کارای خونه رو ببینن... واسه شون چای دم کردم و بعد از صحبت کردن، اونا رفتن، محمد هم دید من کمی پکرم گفت حاضر بشم بریم زیارت، خوشحال شدم، گفتم همه با هم بریم، اونم قبول کرد و همه بچه ها آماده شدن و رفتیم زیارت سخی... تو راه کلی خندیدیم... وقتی برگشتیم شام خوردیم و بازم من و محمد تو آغوش همدیگه تا صبح خوابیدیم، نمیتونم بگم چقدر خوش گذشت.. فقط اینکه اینبار لذتی که محمد برد واقعی بود و بدون کوچکترین ناراحتی از طرف من... خدایا همیشه مواظب باش
راستی محمد پیشنهاد داده هفته بعد بریم مزار... ولی باید ببینیم مادر راضی میشه یا نه... دعا کنید بتونیم راضیش کنیم.. اگه قبول کنه من و محمد و سایه بان باهم میریم مزار... چقدر به یه سفر طولانی نیاز دارم... خیلی دوستت دارم محمد و منتظرم ماشین خودت هرچه زودتر درست بشه و مادر هم راضی بشه.... خدایا هرچی تو بخوای...!